میل آمدن

باید بیایی و کمی تربت بیاری

رهبر در تیر ماه 1318متولد شد.

«55سال است که عینک روی چشمهای رهبر نشسته است،از13سالگی.».«رهبر شش فرزند دارد؛ مصطفی،مجتبی،مسعود،میثم،بشری سادات،هدی سادات و شش نوه که پنجشنبه و جمعه خانه پدر بزرگ را شلوغ می کنند».

ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۹:۳۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

ضدحال

سر کلاس ریاضی بود که استاد دو خط موازی رو تخته کشید خط بالایی نگاهی به خط پایینی انداخت و در دلش عاشقش شد خط پایینی هم نگاهی به خط بالایی انداخت و عاشقش شد در همین هنگام بود که استاد با صدای بلند گفت دو خط موازی هیج وقت به هم نمیرسن

۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۸:۵۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yasaman donya

زمانه

یه زمانی از رو ابرو میشد زن و دختر و از هم تشخیص داد
الان از رو ابرو دختر و پسر و هم نمیشه تشخیص داد :|

۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۸:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

زندگی من در کربلا

 بعد از حضرت زهرا_سلام الله علیها_ دختر بزرگوار و مهربانشان حضرت زینب_ علیها و السلام_ و دختران امام حسین_علیه اسلام_ از من مواظبت کردند. آن ها در کربلا روز های سختی را پشت سر گذاشتند. وقتی دشمنان امام حسین _علیه اسلام _او و یاران با وفایش را به شهادت رساندند، به خیمه ها حمله  کردند و حتی خیمه هایی که زنان و دختران در آن بودند را به آتش کشیده و اموالشان را به غارت بردند.

در آن موقعیت سخت، حضرت زینب_ سلام الله علیها_ و دختران امام حسین_علیه السلام_و زنان و همراهانشان سخت مراقب بودند. من آنجا وفاداری فرزندان امام حسین_علیه السلام_ و حضرت زینب_علیها السلام_ را دیدم. با آن شرایط سخت که دشمن حمله کرده بود و همه گرسنه و تشنه بودند و تشنگی طاقت بچه هارا از آن ها گرفته بود، باز هم به فکر من بودند و برایشان خیلی مهم بود که مرا حفظ کنند. به نظر شما این بالاترین وفاداری نسبت به من نیست ؟!

ادامه مطلب...
۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۰۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

زندگی من در ایران بعد از اسلام

برگ اول زندگیم با خاطرات خوبی همراه بود، ولی اتفاقاتی که در برگ دوم زندگی ام به وجود آمد، یکی از بهترین دوران زندگیم بود. آن زمان آخرین روز های حکومت ساسانیان بود. درآن دوران، خضرت محمد_صلی الله علیه وآله وسلم_ به پیامبری مبعوث شد و دین اسلام را از طرف خداوند مهربان برای مردم به ارمغان آورد.هرچند همه ی دین های الهی من را ارزشمند می دانستند، ولی دین اسلام به من بهای بیشتری داد. مثل این بود که دوباره متولد شدم. خداوند هم به من ارزش زیادی داد و اسم مرا در قرآن آورد. اسم من در قرآن ((جلباب)) است. خداوند در سوره ی احزاب آیه ی59 به پیامبر اسلام حضرت محمد _صلی الله علیه و آله و سلم_ می فرمایند : ای پیامبر! به همسران و دخترانت وهمچنین زنان مومن بگو خودشان را در چادر بپوشند (حجابشان را با من حفظ کنند)، برای اینکه به پاکی شناخته شوند.

ادامه مطلب...
۲۳ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

زندگی من در ایران قبل از اسلام

دوستی من با دختران و زنان ایرانی، بسیار قدیمی تر از آن است که فکر می کنید. من از چند هزارسال پیش در ایران زندگی می کنم. زنان و دختران هخامنشی که 2500 سال پیش در ایران زنگی می کردند پوشش خود را با من زیباترو کامل ترمی نمودند. بعد ازآنان اشکانیان حکومت را به دست گرفتند. لباس زنان اشکانی هم خیلی قشنگ بود. یک پیراهن بلند و گشاد و پرچین آستین دار می پوشیدند وبر روی آن پیراهن،یک پیراهن کوتاه تربه تن می کردند وبعد مرا می پوشیدند. من از اینکه زنان ودختران اشکانی لباسشان قشنگ بود، خیلی خوش حال بودم.

ادامه مطلب...
۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yasaman donya

صدف آسمانی

گوهر وجود انسان ها گران بها ترین گوهرهاست و حفظ مروارید تن ازگناه، پرورش دهنده ی جان بوده و پیمودن راه پاکی و سعادت، کلید همه ی خوبی هاست.

سال ها آرزو داشتم فرصتی پیدا شود تا باهم صحبت کنیم وخودم را به شما معرفی کنم تا با من بیشتر آشنا شوید. فکر می کنم الان وقت آن رسیده که لحظاتی را با شما بهترین دوستانم بهراز دل بنشینم.

حتما می خواهی بگویید: تو کیستی ؟ من دوست آسمانی شما هستم. مثل صدفی هستم که با شما زیبا تر و با ارزش ترم. دوستان عزیزم! شما مروارید گران بها هستید. راستش را بخواهید شما از مروارید هم با ارزنده تر و زیبا ترید. برای همین دوست دارم با شما همراه باشم. من از آسمان به زمین آمده ام تا شما را به آسمان خوبی ها ببرم وراه زیبای زندگی را به شما بیاموزم. شاید فکر کنید فقط زنان مسلمان مرا می پوشیدند، ولی این طور نیست.

ادامه مطلب...
۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

سه شنبه من

یک شب بیا ستاره بریزم به پای تو

ای آفتاب من همه چیزم فدای تو


یک شب بیا به ما برسد ای اذان صبح

از پشت بام مسجد کوفه صدای تو

ادامه مطلب...
۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

اتل متل یه بابا

اتل متل یه بابا                                                           

که اون قدیم قدیما

حسرتشو می خوردند

تمومی بچه ها

 

اتل متل یه دختر

دردونه ی باباش بود

هرجا که باباش می رفت

دخترش هم باهاش بود

 

ادامه مطلب...
۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yasaman donya

چادر جهاد

آمده بود مرخصی. داشتیم درباره ی منطقه حرف می زدیم. لابه لای صحبت گفتم:

«کاش می شد من هم به همراهت به جبه بیام!»حرف دلم را زده بودم.

لبخندی زد و پاسخی داد که قانع کرد. گفت:«هیچ می دانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است؟!

همین که حجابت را رعایت کنی٬مبارزه ات را انجام دادی.»

 

 

 کاش با تو بودم٬ص۴۲٬به روایت از همسر شهید محمدرضا نظافت

 

۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۵۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yasaman donya