چادر من تو با من بزرگ شدی! با لحظه های زندگیم همراه بودی ...
با من زیر باران ماندی و خیس شدی
با من قد کشیدی... تغییر کردی... با من زیرآفتاب گرمت شد...
چادر من تو با من بزرگ شدی! با لحظه های زندگیم همراه بودی ...
با من زیر باران ماندی و خیس شدی
با من قد کشیدی... تغییر کردی... با من زیرآفتاب گرمت شد...
خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، یکی از خاطراتش را این چنین روایت می کند: یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحان زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه ی آن ها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خون ریزی شدیدی داشت .
می آید از دور، مردی سواره
برمرکب عشق، چون ماهپاره
والشمس رویش، واللیل مویش
گلها همه مست، از رنگ و بویش