اتل متل یه بازی

بازی یی بچه گونه

از آقاجون نشسته

تا کوچولوی خونه


اول عمو نشسته

بعد زن عمه فریده

بعد مامان و آقاجون

بعد بابا و سعیده


مامان بزرگ کنارش

بعد عمه جون خجسته

بعد هم شوهر عمه که

سوخته، کنار نشسته


همین طوری که می خوند

رسید به پای باباش

بادست روی پاهاش زد

تقی صدا کرد پاهاش


یک دفعه رنگش پرید

پای بابارو ناز کرد

نذاشت که ورچیده شه

پای اونو دراز کرد


بعد دوباره شروع کرد

اتل متل رو خوندش

باکلی داد و بیداد

آقا جونم سوزوندش


دوباره توی بازی

قرعه به بابا افتاد

نذاشت بابا بسوزه

باکلی داد و بیداد


بازی کرد و دوباره

به پای بابا رسید

چشماشو بست و ردشد

انگار پاها رو ندید


مامان جونم سوزوندش

عمه رو بیرون انداخت

با قهر و با جرزنی

کار عمه رو هم ساخت


زن عمو هم بیرون رفت

مامان بزرگش هم سوخت

اون وقت بابا رو بوسید

چشماشو به، پاهاش دوخت


بعد، از خودش شروع کرد

اتل متل رو خوندش

اما بازم آخرش

جزوندش و جزوندش


نمی تونست بخونه

سعیده، آچین واچین

پای بابا ورچیده ست

تو جنگ رفته روی مین


یک دفعه بغضش گرفت

گفت:«تو اتل متل ها

بابا دیگه بازی نیست

تا که نسوزه بابا»


پاهای مصنوعی رو

برد با خودش تو اتاق

محکم در و به هم زد

چشماشو دوختش به طاق


امشب حال سعیده

خیلی خیلی خرابه

بازم با بغض و گریه

می خواد بره بخوابه


دیگه می خواد وقت خواب

سعیده عادت کنه

جای متکا روی

پا استراحت کنه


باید یادش بمونه

بابا همیشه برده

پای بابا تو جبهه

شهید شده نمرده