مسئول کاروان می گفت: پیکر شهدا را برای تشیع می بردن نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از این تریلی ها شلوغ شده، آمدم جلو دیدم یه دختر شهید جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟ گقتن: هیچی این دختر خانوم اسم باباشو رو این تابوتا دیده گفته: تا بابامو نبینم نمی زارم رد بشین. من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده باید بابامو ببینم. گفت: تابوتو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم سه چهار تا تیکه استخوان دادم، هی به چشماش می مالید هی می گفت: بابا، بابا.... می گفت : دیدم این دختر داره جون میده! گفتم: دیگه بسه عزیزم بزار بریم.... گفت: تورا به خدا بذار یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو.... گفت: حالا که می خواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟ می گفت: همه مات بودن، می خواد چی کار بکنه این دختر.... می گفت: کاری کرد این دختر زمین و زمان به لرزه انداخت. میگه: استخوان دست باباشو دادم تا گرفت، گذاشت رو سرش و گفت: آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه به سرم....


شادی ارواح طیبه شهداء صلوات