میدانی ارباب؟!
ما
را از کودکی به جدایی ها عادت دادند
همان
جایی که روی تخته سیاه می نوشتند:
خوب
ها؛ بدها
و
من بد ترین بدها هستم
آری
قبول دارم بد بودنم را ...
اما
ای خداوندی که از رگ گردن به من نزدیکتری
من
جز درگاهت دری نمی شناسم
بد
بودم می دانم، بد کردم می دانم...
اما
جز تو کسی را ندارم .
معبودم
عجیب خسته ام از خودم
هر
کس رسید، سوال کرد زائری؟
از
این سوال دل خسته ام گرفت
...
باشد!
محل
نده...
آنقدر
گریه میکنم که بگویند عاقبت...
نوکر
ز اشک خود سفر کربلا گرفت
جامانده
ها!
درد
مشترک داریم با رهبرمان
در
هیچ چیز شبیه رهبر نشده باشیم
در
حسرت کربلا شبیهیم
حرف
آخر
دم
از عذاب مزن صبح محشر کبری
همین
نیامدن کربلای من کافیست