میل آمدن

باید بیایی و کمی تربت بیاری

۲۰ مطلب با موضوع «کلام شهید» ثبت شده است

دیدن پدر......

مسئول کاروان می گفت: پیکر شهدا را برای تشیع می بردن نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از این تریلی ها شلوغ شده، آمدم جلو دیدم یه دختر شهید جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟ گقتن: هیچی این دختر خانوم اسم باباشو رو این تابوتا دیده گفته: تا بابامو نبینم نمی زارم رد بشین.

ادامه مطلب...
۲۴ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yasaman donya

آتش جهنم

ادامه مطلب...
۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۴:۲۴ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yasaman donya

کاخ سیاه

چادرانه: چه زیرکانه در مقابل توطئه های کاخ سفید کاخ سیاه خودت را بنا کرده ای، نگفته بودی اهل سیاستی!

۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۳:۲۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yasaman donya

چفیه و چادر

خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، یکی از خاطراتش را این چنین روایت می کند: یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحان زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه ی آن ها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خون ریزی شدیدی داشت    .

ادامه مطلب...
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۴۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

اتل متل یه بازی

اتل متل یه بازی

بازی یی بچه گونه

از آقاجون نشسته

تا کوچولوی خونه


اول عمو نشسته

بعد زن عمه فریده

بعد مامان و آقاجون

بعد بابا و سعیده

ادامه مطلب...
۲۵ دی ۹۲ ، ۱۷:۲۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

دیگر بهانه ای نیست

فاطمه زمانی هم که برای کمک به مجروحان می رفت حجابش کامل بود.

دستش دستکش می گذاشت تا تماس کمتری با نامحرم داشته باشد.

توی کیفش همیشه مقنعه وجوراب اضافه بود! اینها را به عنوان هدیه

ادامه مطلب...
۲۵ دی ۹۲ ، ۱۲:۴۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yasaman donya

اتل متل راحله

اتل متل راحله

اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت بگیر
از پدرت فاصله


دلش هزار تا راه رفت
بابا خسته کاره؟
مامان چرا اینو گفت؟
بابا دوسش نداره؟

ادامه مطلب...
۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yasaman donya

حنابندان

محمد هم به خاطر درسش و هم برای خطش معروف شده بود. اسمش

سر زبان ها افتاده بود. خیلی از بچه های مدرسه دوست داشتند با او دوست

بشوند. دور و برش همیشه شلوغ بود.

ادامه مطلب...
۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۷:۲۸ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yasaman donya

اتل متل یه بابا

اتل متل یه بابا                                                           

که اون قدیم قدیما

حسرتشو می خوردند

تمومی بچه ها

 

اتل متل یه دختر

دردونه ی باباش بود

هرجا که باباش می رفت

دخترش هم باهاش بود

 

ادامه مطلب...
۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yasaman donya

چادر جهاد

آمده بود مرخصی. داشتیم درباره ی منطقه حرف می زدیم. لابه لای صحبت گفتم:

«کاش می شد من هم به همراهت به جبه بیام!»حرف دلم را زده بودم.

لبخندی زد و پاسخی داد که قانع کرد. گفت:«هیچ می دانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است؟!

همین که حجابت را رعایت کنی٬مبارزه ات را انجام دادی.»

 

 

 کاش با تو بودم٬ص۴۲٬به روایت از همسر شهید محمدرضا نظافت

 

۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۵۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yasaman donya